سمرقند



تخیل وما وارونه حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است.

خیال می‌پرورانم در ذهنم. روزی را که سرباز نیستم و می‌توانم صبح با خیال راحت بلند شوم و شیر را گرم کنم و با کمی عسل مخلوطش کنم. دوش بگیرم. با دوچرخه به محل کار بروم.

هیچوقت هیچ‌کس نمی‌تونه خیال رو از شما بگیره! این خلاصه همه داستان‌های تاریخ بشریته.


یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست می‌گذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته بود. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره می‌خوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ می‌خوانم و حس خوبی بهم می‌دهد. امشب به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)


1.
خاک بر سرم با این کتاب خواندنم. این را امروز موقع بحث با یکی از بچه ها درمورد اولین کتاب یزدانی خرم که منچستریونایتد بود و چیزی حدود شش سال پیش هردو آن را خوانده بودیم و او همه داستان را به خاطر داشت و من فقط رنگ جلد کتاب را، نفهمیدم. بلکه قبل تر فهمیده بودم. وقتی شمردم کتابهای کتابخانه را و حدودا پانصدتایی بودند. پانصد کتابی که عمدتا طی هشت سال اخیر خوانده ام و احتمالا کلی دیگر که از کتابخانه و دوستان گرفته ام و در شمردگان نامدند. اما مشکل اینجاست یک نقد جدی و اساسی، یک جمله استخوان دار و قرص و محکم درمورد هیچکدامشان نمی توانم بگویم. حرفهایم تکراری و شبیه سطور مجلات زرد می ماند. عزیزترین دوستانم متذکر شده اند که گرچه زیاد کتاب میخوانم اما اندک تاثیری در من باقی نمی گذارند. خودم هم کم و بیش این را فهمیده بودم. اینکه چندان تمایلی به تبادل نظر درمورد موضوعات ادبی نداشته ام و اگر وارد بحثی می شدم سریعا قانع می شوم. قافله باختن به همین سادگی. پس خاک بر سر من با این کتاب خواندنم :))

2.
اگرچه کلنگ زدن ساده به نظر می رسد اما اگر بخواهی اصولش را رعایت کنی تا انرژی کمتر و سرعت بیشتری به کارت بدهی خیلی هم ساده نیست. ممکن است ناغافل دستت کمی کج بالا بیاید و به خودت یا دیگری آسیب برسانی. یا همینطور که پاهایت را باز کرده ای توان شلوارت به حد آخر خود برسد و با قرچی خشتک ها دریده شود. بیل زدن ولی خیلی سخت نیست و می شود یک نفس پنج شش دقیقه ای پشت سر هم بیل زد و فرغان ها را پر کرد. کافی است خاک نرم را از قبل با کلنگ روی سطح آورده باشند و دستت را نه با محاسبات مهندسی که کاملا تجربی در بهترین تکیه گاه خودش قرار دهی. اما حمل این چرخ دستی ها دشوارترین بخش کار است. زمین نامتعادل است و باید در سرعت بالا حواست باشد که زور بازو کم نیاوری و چپ نکنی. خاک بر سر من با این فرغان به دست گرفتنم :))

پی نوشت: عنوان را حضرت حافظ می فرماید: خاک بر سر کن غم ایام را .

جایی از برکلی خوندم: «حقیقت خواست همگان اما مشغله تعداد اندکی است.» به خواسته و مشغله های خودم زیاد فکر میکنم. به اینکه در حال حاضر کجا هستم و میخوام به کجا برسم. آیا باید کتابفروشی بزنم یا مغازه داری به من نمیخوره آن هم کتابفروشی که با وضعیت مطالعه کنونی محکوم به شکست خوردن و ورشکستگی ست. روزهای اخیر در پادگان باغ خان کتاب مغازه خودکشی را خواندم. حس میکنم مرگ همین نزدیکی هاست. وقتی دیروز برای کمیسیون خدمت سربازی پیش روانشناس و بعد روانپزشک و بعد اعصاب و روان رفتم و هر سه به ردیف کلی بیماری عجیب غریب که همه در من جمعند، برایم لیست کردند و کلی قرص آرامبخش قوی بهم دادند که ننگ بر تو باد ای فعل مقدس خدمت اجباری.
اگه بهم بگن آخرین بار کی به خودکشی فکر کردی؟ باید بگم همین دو سه شب پیش وقتی پاسبخش بودم و برای چند دقیقه رفتم به جای نگهبان برجک توی اتاقک فی و سرد و تنگ و مرتفع پادگان و به هیچ چیز فکر نمیکردم و دستانم بی اراده من خشاب را باز کرد سه گلوله مشقی اول تفنگ را خالی کرد و فشنگ های جنگی را قرار داد. از حالت ضامن اسلحه را خارج کرد. چانه ام به رعشه افتاد و لابد دلم برای نگهبان بیچاره سوخت که قرار بود از فردا او مسئول مرگ من شناخته شود.

پی نوشت: عنوان پست جمله معروف لایبنیتس است: "اصلا چرا چیزی وجود دارد به جای آنکه نباشد؟"

یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کنم هنوز تو این دانشگاه سرد جای آشنایی دارم. به این فکر می‌کنم که خونه های جدید نه تاقچه دارن و نه کوزه.
برف می‌باره اما دیده نمیشه.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سم ساس وبلاگ شهراينترنت آل یاسین | خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی شرکت سایه روشن | پوشش سقف پاسیو | نورگیر ساختمان | نورگیر حبابی آسمان آبی John من رضا هستم حسام الدين شفيعيان Nicole